کد مطلب:300728 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:264

نروی از یادم


بابا!

بابا!

آن «دیوار»،

همانكه «چشم» هات، به آن است،

و دوخته ای بر آن،

چه «كوتاه» است!

چرا؟!

آه!

دختركم!


«به فلك بر شده دیوار بدین كوتاهی»

بابا!

از این هم، «كوتاهتر»،

«دیوار» ی،

هست؟!

نه...!

نه...!

نیست، دخترم!

یعنی، نبود!

نبود؟!

بابا!

می گریی؟!

از چه؟!

گریه نكن بابا!

دختركم!

پاك كن!

چهره بابا به سر زلف ز اشك

ورنه این سیل دمادم

بكند بنیادم!

بابا!

چرا؟!

چرا گریه؟!


دختر بابا!

چه كنم!

گر نكنم ناله و فریاد و فغان!

آخر، چرا؟!

«چند پوشیده بماند سخن پنهانی»

بابا! مرا بازگوی!

دخترم!

دلم،

«خون» است!

خون؟!

از چه بابا؟!

آخ!

ماجرای دل خون گشته

نگویم با كس

وای وای، بابا!

اینجا كجاست؟!

می بینی، آن «یكی» را؟!

او هم رویش به دیوار است!

او چرا دیگر؟!

و چه می گرید!

«حرف» هاش، می شنوی؟!

و چه جانسوز می گوید:


«جان فدای تو كه هم جانی، و هم جانانی»

آی!

دردانه!

در گرانمایه!

«سرسری از سر كوی تو نیارم برخاست»

ای تو!

دلرفته ام!

دلشده ام!

مباد!

تا نروی از یادم!

تا ندهی بر بادم!

تا نبری بنیادم!

تا نكنی ناشادم!

«سرمكش! تا نكشد سر به فلك فریادم»!